همین...
باور کن لذتی که در سادگی هست در هیچ چیز دیگه پیدا نمی کنی.
باران گفت : نمی بوسمت ولی دیگر نا امید شده بودم نشستم و سرم را بین زانوهایم گذاشتم چرا به خود من نگفتی؟؟ با انگشتم در هوای گرفته ی این شب ها نقش یک پرنده را میکشم باران واژه های بی پروا بر سر قله های پوچی . . به ساحل باز نمی گردد باور نمی کنم...
در ژرفنای بالهای یک شاپرک معشوق خود را یافتم
و با به پرواز درآمدن بالهای یک فرشته خود را یافتم
فرشته ای از جنس آدمی
این تضاد لطیف را یافتم
خود را در سیاهی دره گم کرده بودم
ولی اکنون خدای خوب خودم را یافتم
روی نقطه ی پایان خط کشیدم و اکنون
زیبا ترین ملودی آغاز دنیا را یافتم
دیروز در سیاهی افکار خورنده زندانی شده بودم
امروز خود را در انتهای زندان عشق یافتم
قاصدک ها حامل خبر عشق من هستند
پنجره های دل را بگشایید که من معشوق بی انتهای خود را یافتم
دنیا چشمان حسودت را باز کن و ببین
من از تو گذشتم و بال های فرشته ی عشق را یافتم
ای عشق من.معبود من.ای جاوید
خوب بنگر که من از همه گذشتم و تو را یافتم...
همین...
سرما می خوری
رد شدم و رفتم تا به دریا رسیدم
دریا با دلی مواج گفت : دوستت دارم
ولی
در آغوش نمی کشمت چون غرق می شوی
باز هم دل شکسته رد شدم و رفتم
رسیدم به خورشید
خورشید با نگاهی پر غرور گفت :
من عاشقت هستم
دست سردت را نمی گیرم چون از گرمای وجودم میسوزی
باز هم گذشتم...
این بار باد با دلی طوفانی سراغم آمد و گفت:
نمی توانم با تو باشم چون در من گم می شوی
در همین حال خدا آمد و گفت:
بنده ی من این ها همه مخلوق من بودند
خدا آغوشش را باز کرد و من برای همیشه به او پناه بردم
اینجا بود که معشوق خود را یافتم عاشق او شدم
عاشق خدای خودم
نپرس اهل کجا بود تو بغض حنجرش چی بود...
مهم اینه که اهلی بود...زمینی بود و خاکی بود
کسی که دل به غربت زد تا بغضش موندنی باشه
تا به دنیا بفهمونه نمی خواد خوندنی باشه
پریدن سخته تا وقتی که تو دسته آدما سنگه
اگر هم دونه می پاشن....یه جای کار می لنگه
تا وقتی روبروشونی رفیق و یار و هم دردن
سرت رو برنگردون که عجیب این قوم نامردن....
دلم محتاج مرهم نیست...که از بی دردی می ترسه
برای گفتنه از عشق هنوزم تنگه این عرصه
سلام گرمم رو اینجا ندادن پاسخی هرگز
چه بده نا جوانمردی میرم من بی خداحافظ
بی خداحافظ
پرنده ای با آرزوی پرواز...
نسیم عجیبی همراه این پرواز شده!
نمی دانم از کدام سمت می وزد
ولی طراوت و پاکی مست کننده ای با خود به همراه دارد.
کاش می شد به راز آن پی برد...
ولی افسوس و صد افسوس که نمی توانم
باید همراه این نسیم عجیب پرواز کردن را تمرین کنم.
باور کنید یک روز هرچه دارم را بر زمین می گذارم و بال می زنم
ای سیاهی ها یادتان باشد ماه گواه حرف امشبم شد
همین...
می بارد
آری...تنها
می بارد
صبر کنید
چرا بویی تازگی نمی دهد؟؟؟
نه
این یک باران ساده نیست
آسمان دلم بوی خون می دهد
این صدای باران نیست
این صدای خیانت است
یک خیانت نافرجام که از دیواره های کوه بالا می رود
ولی ناگهان قبل از رسیدن به قله!!
سقوط...
.
.
در روزنامه های فردا صبح تیتر می شود...
پروازی با بال های هوس به مقصد بی نهایت
همین...
در خلاف جریان رود زندگی در حرکت هستم.
چون نور خورشید را به زیبایی یک گندم زار در انتهای آن میبینم
هدفم تنها مقصد است و به کمتر از آن راضی نمی شوم
ای آدمها....ای دنیا....
بروید و خبر سفرم را به شقایق ها برسانید
شاید آنها هم دوباره عاشق بشوند
همین...
گوش کنید.این بار دگر نوبت من شد
نوبت یک نبرد خونین میان گذشته و آینده من شد
باور کنید تاوان این جنگ هرچه باشد می دهم
مرگ یکبار شیون یکبار را زمزمه وار گوش میدهم
این بار دگر مجالی برای فرار به خودم نمی دهم
دگر به بدی این حادثه ی تلخ باج نمی دهم
گذشته ی خود را در اعماق دریای قلبم غرق خواهم کرد
سپس سرود عشق را بر بلندای صخره های آن حک خواهم کرد
قول می دهم مژده ی پیروزی ام را به شقایق ها برسانم
به پرستو ها...اقاقی ها...به تمام خوبی های دنیا برسانم
اشک ریختن.غصه خوردن...بگو تا به کی آخر؟؟
به جز پیر شدن در گذر ایام دگر چه سودی دارد آخر؟؟
می دانم که پاداش این جنگ نابرابر رسیدن به کمال است
رسیدن به یک آرامش بی انتها است
این بار یک دوست خوب از جنس آدمی را در کنارم لمس میکنم
دوستی از جنس امید.طعم واقعی صداقت را لمس میکنم
مهربانا...ای معشوق.خوب می دانی که هر چه دارم از آن توست
امیدمن مانند همیشه فقط تویی.دلی که در سینه دارم تنها مال توست.
خدایا این بار نیز در مسیر سخت زندگی گیج گیج گیجم
همه تویی و خوب می دانی که من هیچ هیچ هیچم
محبوب من...ای تمام زندگی ام...تمام سختی ها با تو آسان میشود
این راه سخت مثل گذشته سرشار محتاج نگاه و یاری بی منت تو
میشود
تنهایم نگذار و باور کن بی تو نابود میشوم...
همین...
بغض عجیبی داره گلوم پاره پاره می کنه.
انگار راه گلویم بسته شده.
تنفس برایم سخت شده معبود من
کمی هوای تازه نیاز دارم
هوایی از جنس خودت
خدایا می دانم که تنها مرهمش تویی
پس بیا فقط یک روز کنارم بنشین و بگو غصه نخور... من پیشتم.تا آخرش...
کاش می شد!
تصورش هم منو هوایی می کنه
اگر تصورش جرم هم باشد باز هم دوستش دارم.
بیا باهم بدترین جرم دنیارو مرتکب بشویم
من هم هستم تا آخرش.
مهربانیت را می بویم و می ستایم
همین...
این بار تقاص مرگمم را از خودم می گیرم
اگر شد در مراسم به سوگ خود می نشینم
اگر هم نشد ملالی نیست.
خود را به آبی های دریا می سپارم
فقط میدانم این را.آن کس که غرق شد
دیگر
می روم...نه.درستش این است که رفتم
گواه رفتنم هم سرخی این آب دریاست
ازاین پس آیینه نیز از دست چشمان غمینم در امان است
آری...به پایان آمده دیگر عمر هفت صبح شقایق
به پایان آمده دیگر اتلاف زیبای دقایق
به پایان آمد شاعر این شعر غمگین
فقط یک پایان زیبا بی درد...
همین...
تصویرم در آیینه به من ظل زده.
دقیقا مثل دیوانه ها.
حتما چیزی فهمیده
کاش می شد دل سنگی ام را از سینه ام در بیاورم و آیینه را بشکنم
ولی افسوس که می دانم بی فایده است.
بگذریم.
همین...
Power By:
LoxBlog.Com |